نامه های آموزنده(1)
نامه های آموزنده(1)
نامه های آموزنده(1)
نامه هاي منتشر نشده شهید سید اسدالله لاجوردی از زندان
بسم الله الرحمن الرحيم
فرزندان عزيزم سلام! اميدوارم زيارتتان قبول باشد و من را از دعا فراموش نکنيد. در داستاني که قبلاً برايتان گفتم چند اشکال وجود دارد. تصحيحش کنيد: اولاً هر جا کلمه «باد» هست برداريد و جايش کلمه «سوز» را بگذاريد و ثانياً چهار پنج خط به آخر مانده، اين جمله به چشم مي خورد: «نسيم گفت آي به روي چشم» لطفاً بعد از اين جمله تا آخر داستان را قلم بزنيد و به جايش بنويسيد: نسيم گفت آي به روي چشمم. هر چي تو بگي از جان و دل گوش مي کنم، چون مي دونم تو مي خواي اون زمستون بلا رو که مردم رو اذيت مي کنه فراريش بدي. تموم وقتم را در اختيار تو مي گذارم و تا اون جا که مي تونم به تو کمک مي کنم. بهار به نسيم گفت: ازت متشکرم و اميدوارم در راه آسايش آدم ها موفق بشيم. بهار و نسيم از همديگه جدا شدن و هر کدوم به سمتي رفتن. رفتيم بالا نور بود، اومديم زمين آدم بود؛ هر جا رفتيم خدا بود؛ قصه ما قشنگ بود. (اينجا داستان اول تمام مي شود و داستان دوم را برايتان شروع مي کنم: بچه هاي عزيزم! يادتون مياد درقصه قبلي به اينجا رسيديم که آقا بهار و آقا زمستون و آقا سوزه برن و يه جوري شرشون رو از سر مردم کم بکنن. اين بود که آقا بهار از يه طرف و آقا نسيم از طرف ديگه رفتن. حالا گوش کنين ببينيم آقا نسيم کجاها رفت و چه کارها کرد. نسيم از توي بيابون، دوون دوون به سمت زمستون حرکت کرد و يه دفعه وسط راه يه چيزي يادش افتاد. و ايستاد و بنا کرد فکر کردن تا شايد يه راهي پيدا کنه. همين طوري که مشغول فکر کردن بود به نظرش رسيد، خوبه يه خرده سرما پيدا کنه و به خودش بماله تا رنگ سوز رو پيدا کنه و به اين وسيله، زمستون و سوز رو گول بزنه؛ اين بود که براي پيدا کردن سرما شروع کرد به اين طرف و اون طرف دويدن. هر چي اين در و اون در زد تا يه چيزي پيدا کنه و يه خرده سرما ازش بگيره، چيزي گير نياورد. مأيوس و خسته روي يک تيکه سنگ چمباتمه زد و اين طرف و اون طرف رو ورانداز کرد. يکهو چشمش به خورشيد خانوم افتاد. ديد داره نيگاش مي کنه. خنده مليح و آرامي روي چهره اش نقش بسته و زير لبي و يواش يواش داره يه چيزي مي گه! آقا نسيم همه حواسش رو جمع و گوشاش رو تيز کرد و شنيد که خورشيد خانوم داره مي گه: آقا نسيم ناز نازي! سلام به تو که طنازي. منم از تو خيلي راضي، سرما مي خواهي يا بازي؟ نسيم خوشحال شد و گفت: خورشيد خانم رعنا! دلم مي خواد سرما، خسته شدم دويدم، سرما رو جايي نديدم. از تو کمک مي خوام، سرما به خود بمالم، رنگم عوض بشه بتونم برم پهلوي سوز، گولش بزنم همين امروز، بهار بشه دل افروز! خورشيد خانوم گفت: چون تو آقا پسر زرنگي هستي و با علاقه دنبال کارت رو گرفته اي، من به تو يه چيزي نشون مي دم که يک عالمه سرما رو پهلوي خودش قايم کرده! اما بهت بگم که راهش هم خيلي دوره و هم خيلي سخت و پرپيچ و خمه. اگه تو تنبلي نکني و اون راه دور و دراز رو بري، من هم به تو کمک مي کنم. آقا نسيمه که از ذوقش رو پاهاش بند نمي شد، گفت: تو اون راه رو به من نشون بده. هر جا باشه بدون اينکه کسل بشم، خسته بشم يا تنبلي بکنم، مي رم و ازش يه خرده سرما مي گيرم و به تاخت خودم رو به آقا سوزه مي رسونم و دخلش رو ميارم. خورشيد خانوم گفت: از روي اين سنگ نمي توني اون رو ببيني، ازجات بلند شو و بالاي اون درخت برو تا جاش رو بهت نشون بدم! آقا نسيم مثل تيري که از چله کمون در بره، ازجاش پريد و زودي خودش رو روي نوک درخت رسوند. خورشد خانوم گفت: از لاي دو تا انگشت من وسط اون کوه ها رو تماشا کن! آقا نسيم نيگاه کرد ديد يه خرده سفيدي پيداس و با هوش خدادادش فهميد اون ها برفند. خورشيد خانوم گفت: چي مي بيني؟ آقا نسيم گفت: بهترين چيزي رو مي بينم که مي تونم ازش سرما بگيرم برف، برف آقا نسيم از خوشحاليش خواست از همون نوک درخت بپره روي زمين و به تاخت به سمت برف ها بره. خورشيد خانوم گفت: صبر کن، صبر کن، حالا که تو از امتحان خوب در اومدي و زرنگي خودت رو ثابت کردي، من از همين حالا به تو کمک مي کنم. يکهو خورشيد خانوم بال نوراني اش رو باز کرد و به آقا نسيم گفت: بيا روي بال من سوار شو. آقا نسيم تا سوار بال نوراني خورشيد خانوم شد، خورشيد خانوم قيژي کرد و به يک چشم بر هم زدن آقا نسيم رو وسط کوه ها پياده کرد. آقا نسيم پهلوي برف ها رفت و با زبون چرب و نرمش يه خرده سرما ازشون گرفت و به تنش ماليد و رنگش کاملاً رنگ سوز شد. خوشحال و خندان اومد سر کوه روي قله و توي فکر بود براي اينکه زودتر سرقرارش برسه، باز هم سوار بال خورشيد خانوم بشه و از اون جا خيلي زود برگرده؛ اما ديد خورشيد خانون رفته اون وسطاي آسمون، خورشيد خانوم گفت: حالا ديگه خودت بايد برگردي؛ براي اينکه اگر سوار بار من بشي رنگت عوض مي شه و به حال اول برمي گرده. آقا نسيم که همه وجودش خوشحالي شده بود و طاقت نمي آورد آروم آروم حرکت کنه و قبلاً هم سرعت نور رو ديده بود، تصميم گرفت از همون تکه کوه، مثل نور به سمت سوز، پرواز کنه. اومد پرواز کنه، بال نداشت. به فکر افتاد قايم پاشنه پاش رو به زمين بزنه و مثل فنر از بالاي کوه خودش رو وسط بيابون پرت کنه؛ اين بود که از همون بالا به وسط بيابون جست و از وسط بيابون با يک جست ديگه به نزديکي هاي آقا زمستون رسيد و ديد آقا زمستونه از روي خشم و ناراحتي اخم هاش رو در هم کرده و هم همون جوري عبوسانه قحطريرا خوابش برده و آقا سوزه بالاي سرش وايستاده، اما خيلي خسته و ناراحت به نظر مي رسه. تا آقا سوز چشمش به نسيم افتاد، خيال کرد از رفيقاي خودشه. گفت: تو رو به جون آقا وار بابمون آقا زمستون قسمت مي دم بيا سر جاي من وايستا و از آقا زمستون مواظبت کن تا من هم يه خرده بخوابم و خستگي ام در بره. آقا نسيم ديد اگه حرف آقا سوزه رو گوش بکنه، ممکنه برادر عزيزش آقا بهاره دير کنه و در اين فاصله زمستون و سوز خستگي شون در بره و از خواب بيدار بشن و وقتي آقا بهار مي رسه، دوتائيشون اون رو از روي زمين بيرون کنن؛ اين بود که يکهو ياد حرف برادرش آقا بهار افتاد و با همون زبون چرب و نرمش گفت: درسته که تو خوابت مياد و خيلي خسته هستي، اما اينجا که جاي خواب تو نيس. اينجا آقا زمستون همه اش خرخر مي کنه و نمي ذاره تو بخوابي. خوبه بياي با همديگه بريم پشت اون ديوار که صداي خرخر زمستون نياد تا هم يه خرده تفريح کرده باشي و هم يه خرده بخوابي! آقا سوزه گفت: آخه آقا بهاره ممکنه چشم ما رو دور ببينه و بيادسر زمستون رو از تنش جدا کنه. آقا نسيم گفت: پس مي ريم روي پشت بوم و از اون جا تا اون دور دور را رو مي بينيم. اگه آقا بهاره اين نزديکي ها نبود، تو مي خوابي و من که خسته نيستم، کشيک مي دم و وقتي ديدم آقا بهاره داره مياد تو رو بيدار مي کنم و دو تايي از همين بالا مي پريم روي سرش و خفه اش مي کنيم. آقا سوزه گفت: آخه روي پشت بوم آفتابه. خورشيد خانوم که طرفدار بهاره، ما رو اذيت مي کنه. خورشد خانوم داشت حرف هاي اونا رو گوش مي کرد. تا حرف هاشون به اينجا رسيد، ديد موقعيت خوبيه و بايد يه جوري خودش رو قايم کنه. زودي دويد و رفت پشت ابرها قايم شد. آقا نسيم گفت: خورشيد خانوم کيه؟ مگه نمي بيني تا چشمش به ما افتاد در رفت و زير پتوش قايم شد. اون ديگه جرئت نداره سر وقت ما بياد! بيا بريم خوش باشيم و همونجا روي پشت بوم خستگيت رو در بکن. آقا سوزه که خيلي خسته و کوفته بود. خدا خواهي اش شد و همراه آقا نسيم که رنگش رنگ خودش بود رفت و رفت و رفت تا روي پشت بوم رسيد. دوتايي اون جا شروع کردن به درد دل کردن. در طول صحبت، آقا سوزه هي چرتش مي برد و هي از ترس بيدار مي شد. نسيم بهش گفت: مي ترسم تو هم خوابت ببره و بهار بياد کلک زمستون رو بکنه و ما از نون خوردن بيفتيم! نسيم گفت: نه، من خوابم نمي بره. تو با خيال راحت بخواب. سوز بيچاره دلش شور مي زد و هي از خواب مي پريد. يه دفعه از او دفعه هايي که چرتش پاره شد، ديد نسيم هم چرت مي زنه. به نسيم گفت: ديدي گفتم تو هم خوابت مي بره. اين خواب خيلي بلاست. تا مي بينه چشماي ما وازه مي دوه مياد مي ره توش، خوبه براي اينکه توي چشماي ما نره، چشمامون را محکم ببنديم و از شر خواب خلاص بشيم. سوز حرف نسيم رو شنيد و چشماش رو بست، اما نسيم از لاي چشماش اون رو نيگا مي کرد و ديد همين جوري که سوز چشماش رو بسته، خوابش برده و خرخرش به آسمون رسيده. آقا نسيم وقتي خاطر جمع شد که آقا سوزه خوابش برده و خوابش عميق شده، آهسته از پهلوش بلند شد و رفت روي پشت بوم و خودش رو گوله کرد و مثل قرقي از بالاي پشت بوم پريد روي زمين و رفت بالا سر زمستون وايستاد و منتظر شد تا آقا بهار برسه. خورشيد خانونم هم از اون بالا بالاها و از پشت ابرها، کارهاي آقا نسيم رو تماشا مي کرد و مرتباً بهش مي گفت: آفرين پسر زرنگ! آفرين پسر باهوش! آفرين آفرين آفرين. ها جستيم و واجستيم، با بهار همدستيم، به نسيم پيوستيم. قيد و بند رو گسستيم. (دنباله اين داستان را انشاء الله در آينده برايتان خواهم گفت)
پدر دوستدارتان 9/ 1/ 52
بسم الله الرحمن الرحيم
فرزندان پرمهرم سلام عليکم. لابد امتحانات ثلث سومتان شروع شده و مرتباً مشغول مرور کردن درس هاي گذشته تان مي باشيد! اميدوارم از امتحان موفق بيرون آمده و براي رفتن به کلاس بالاتر با معدلي عالي قبول شويد! محمد جانم! همان هفته اي که امتحانانتان پايان مي پذيرد، بلافاصله با عموجان يا علي آقاي گل گل يا هر کس ديگري که صلاح مي دانيد به مدرسه علوي رفته و درآنجا ثبت نام کنيد و اگر لازم بود که بعضي از درس هايتان را بيشتر کار کنيد، از خود مدرسه علوي بخواهيد تا براي شما کلاس تقويتي تشکيل دهند تا اگر در بعضي از درس ها ضعيف هستيد با کمک خداوند و پشتکار زياد خودتان بتوانيد خود را تقويت کرده و نواقص گذشته را جبران کنيد. اما يک نکته را نبايد از نظر دور داشت که من از برخوردهائي که در ملاقات با هم داشتيم. حدس مي زنم که شايد کوچک ترين احتياجي به تقويت نداشته باشيد، زيرا فعاليت و پشتکار شما همان گونه که در نامه هاتان منعکس بود در ياد گرفتن درس ها موجب شده که بسيار قوي باشيد. در هر صورت از خدا مي خواهم در زندگي تان موفق باشيد. زهره خانم! شما هم اگر مايليد با ايشان به بنياد رفاه برويد. با عموجان ها و مادرجان مشورت کنيد. اگر آنها صلاح مي دانستند و شما هم راضي بوديد، هر چه زودتر با مادرجان و عمه جان طيبه به مدرسه بنياد رفته و در آنجا ثبت نام کنيد. دختر عزيزم خيلي خيلي دلم مي خواهد شما و محمد آقا وقتي نماز مي خوانيد از خداوند بخواهيد گناهان پدرتان آمرزيده شده و با انجام وظايفش نسبت به او، شما و ديگران توفيق يابد. فرزندان عزيزم وقتي امتحاناتتان تمام شد و در مدرسه مورد نظرتان اسم نويسي کرديد، مرا مطلع کنيد و نتيجه امتحانانتان را برايم بنويسيد. زهره خانم! حتماً اين عکس رنگي زيبايي که برايم فرستاده ايد به عکاس زن داده ايد تا ظاهر کند. برايم بنويسيد اين عکس را که گرفته و دوربين مال عموجان است يا دائي جان يا کس ديگر؟
فرزندان عزيز و مهربانم! حالا اجازه دهيد گفته اي از حضرت رسول را براي شما بنويسم! ان الله تعالي کتب عليکم السعي فسعوا. خداي تعالي کار و کوشش را براي شما واجب کرده، پس لازم است پيوسته در تلاش و حرکت باشيد. پدرتان که از جان و دل دوستتان دارد.
2/ 3/ 52
نامه شما روز سه شنبه 1/ 3/ 52 به دستم رسيد از قول من به دائي محمد و سعيد و بقيه بچه ها سلام برسانيد.
درآمد
نامه (1)
بسم الله الرحمن الرحيم
فرزندان عزيزم سلام! اميدوارم زيارتتان قبول باشد و من را از دعا فراموش نکنيد. در داستاني که قبلاً برايتان گفتم چند اشکال وجود دارد. تصحيحش کنيد: اولاً هر جا کلمه «باد» هست برداريد و جايش کلمه «سوز» را بگذاريد و ثانياً چهار پنج خط به آخر مانده، اين جمله به چشم مي خورد: «نسيم گفت آي به روي چشم» لطفاً بعد از اين جمله تا آخر داستان را قلم بزنيد و به جايش بنويسيد: نسيم گفت آي به روي چشمم. هر چي تو بگي از جان و دل گوش مي کنم، چون مي دونم تو مي خواي اون زمستون بلا رو که مردم رو اذيت مي کنه فراريش بدي. تموم وقتم را در اختيار تو مي گذارم و تا اون جا که مي تونم به تو کمک مي کنم. بهار به نسيم گفت: ازت متشکرم و اميدوارم در راه آسايش آدم ها موفق بشيم. بهار و نسيم از همديگه جدا شدن و هر کدوم به سمتي رفتن. رفتيم بالا نور بود، اومديم زمين آدم بود؛ هر جا رفتيم خدا بود؛ قصه ما قشنگ بود. (اينجا داستان اول تمام مي شود و داستان دوم را برايتان شروع مي کنم: بچه هاي عزيزم! يادتون مياد درقصه قبلي به اينجا رسيديم که آقا بهار و آقا زمستون و آقا سوزه برن و يه جوري شرشون رو از سر مردم کم بکنن. اين بود که آقا بهار از يه طرف و آقا نسيم از طرف ديگه رفتن. حالا گوش کنين ببينيم آقا نسيم کجاها رفت و چه کارها کرد. نسيم از توي بيابون، دوون دوون به سمت زمستون حرکت کرد و يه دفعه وسط راه يه چيزي يادش افتاد. و ايستاد و بنا کرد فکر کردن تا شايد يه راهي پيدا کنه. همين طوري که مشغول فکر کردن بود به نظرش رسيد، خوبه يه خرده سرما پيدا کنه و به خودش بماله تا رنگ سوز رو پيدا کنه و به اين وسيله، زمستون و سوز رو گول بزنه؛ اين بود که براي پيدا کردن سرما شروع کرد به اين طرف و اون طرف دويدن. هر چي اين در و اون در زد تا يه چيزي پيدا کنه و يه خرده سرما ازش بگيره، چيزي گير نياورد. مأيوس و خسته روي يک تيکه سنگ چمباتمه زد و اين طرف و اون طرف رو ورانداز کرد. يکهو چشمش به خورشيد خانوم افتاد. ديد داره نيگاش مي کنه. خنده مليح و آرامي روي چهره اش نقش بسته و زير لبي و يواش يواش داره يه چيزي مي گه! آقا نسيم همه حواسش رو جمع و گوشاش رو تيز کرد و شنيد که خورشيد خانوم داره مي گه: آقا نسيم ناز نازي! سلام به تو که طنازي. منم از تو خيلي راضي، سرما مي خواهي يا بازي؟ نسيم خوشحال شد و گفت: خورشيد خانم رعنا! دلم مي خواد سرما، خسته شدم دويدم، سرما رو جايي نديدم. از تو کمک مي خوام، سرما به خود بمالم، رنگم عوض بشه بتونم برم پهلوي سوز، گولش بزنم همين امروز، بهار بشه دل افروز! خورشيد خانوم گفت: چون تو آقا پسر زرنگي هستي و با علاقه دنبال کارت رو گرفته اي، من به تو يه چيزي نشون مي دم که يک عالمه سرما رو پهلوي خودش قايم کرده! اما بهت بگم که راهش هم خيلي دوره و هم خيلي سخت و پرپيچ و خمه. اگه تو تنبلي نکني و اون راه دور و دراز رو بري، من هم به تو کمک مي کنم. آقا نسيمه که از ذوقش رو پاهاش بند نمي شد، گفت: تو اون راه رو به من نشون بده. هر جا باشه بدون اينکه کسل بشم، خسته بشم يا تنبلي بکنم، مي رم و ازش يه خرده سرما مي گيرم و به تاخت خودم رو به آقا سوزه مي رسونم و دخلش رو ميارم. خورشيد خانوم گفت: از روي اين سنگ نمي توني اون رو ببيني، ازجات بلند شو و بالاي اون درخت برو تا جاش رو بهت نشون بدم! آقا نسيم مثل تيري که از چله کمون در بره، ازجاش پريد و زودي خودش رو روي نوک درخت رسوند. خورشد خانوم گفت: از لاي دو تا انگشت من وسط اون کوه ها رو تماشا کن! آقا نسيم نيگاه کرد ديد يه خرده سفيدي پيداس و با هوش خدادادش فهميد اون ها برفند. خورشيد خانوم گفت: چي مي بيني؟ آقا نسيم گفت: بهترين چيزي رو مي بينم که مي تونم ازش سرما بگيرم برف، برف آقا نسيم از خوشحاليش خواست از همون نوک درخت بپره روي زمين و به تاخت به سمت برف ها بره. خورشيد خانوم گفت: صبر کن، صبر کن، حالا که تو از امتحان خوب در اومدي و زرنگي خودت رو ثابت کردي، من از همين حالا به تو کمک مي کنم. يکهو خورشيد خانوم بال نوراني اش رو باز کرد و به آقا نسيم گفت: بيا روي بال من سوار شو. آقا نسيم تا سوار بال نوراني خورشيد خانوم شد، خورشيد خانوم قيژي کرد و به يک چشم بر هم زدن آقا نسيم رو وسط کوه ها پياده کرد. آقا نسيم پهلوي برف ها رفت و با زبون چرب و نرمش يه خرده سرما ازشون گرفت و به تنش ماليد و رنگش کاملاً رنگ سوز شد. خوشحال و خندان اومد سر کوه روي قله و توي فکر بود براي اينکه زودتر سرقرارش برسه، باز هم سوار بال خورشيد خانوم بشه و از اون جا خيلي زود برگرده؛ اما ديد خورشيد خانون رفته اون وسطاي آسمون، خورشيد خانوم گفت: حالا ديگه خودت بايد برگردي؛ براي اينکه اگر سوار بار من بشي رنگت عوض مي شه و به حال اول برمي گرده. آقا نسيم که همه وجودش خوشحالي شده بود و طاقت نمي آورد آروم آروم حرکت کنه و قبلاً هم سرعت نور رو ديده بود، تصميم گرفت از همون تکه کوه، مثل نور به سمت سوز، پرواز کنه. اومد پرواز کنه، بال نداشت. به فکر افتاد قايم پاشنه پاش رو به زمين بزنه و مثل فنر از بالاي کوه خودش رو وسط بيابون پرت کنه؛ اين بود که از همون بالا به وسط بيابون جست و از وسط بيابون با يک جست ديگه به نزديکي هاي آقا زمستون رسيد و ديد آقا زمستونه از روي خشم و ناراحتي اخم هاش رو در هم کرده و هم همون جوري عبوسانه قحطريرا خوابش برده و آقا سوزه بالاي سرش وايستاده، اما خيلي خسته و ناراحت به نظر مي رسه. تا آقا سوز چشمش به نسيم افتاد، خيال کرد از رفيقاي خودشه. گفت: تو رو به جون آقا وار بابمون آقا زمستون قسمت مي دم بيا سر جاي من وايستا و از آقا زمستون مواظبت کن تا من هم يه خرده بخوابم و خستگي ام در بره. آقا نسيم ديد اگه حرف آقا سوزه رو گوش بکنه، ممکنه برادر عزيزش آقا بهاره دير کنه و در اين فاصله زمستون و سوز خستگي شون در بره و از خواب بيدار بشن و وقتي آقا بهار مي رسه، دوتائيشون اون رو از روي زمين بيرون کنن؛ اين بود که يکهو ياد حرف برادرش آقا بهار افتاد و با همون زبون چرب و نرمش گفت: درسته که تو خوابت مياد و خيلي خسته هستي، اما اينجا که جاي خواب تو نيس. اينجا آقا زمستون همه اش خرخر مي کنه و نمي ذاره تو بخوابي. خوبه بياي با همديگه بريم پشت اون ديوار که صداي خرخر زمستون نياد تا هم يه خرده تفريح کرده باشي و هم يه خرده بخوابي! آقا سوزه گفت: آخه آقا بهاره ممکنه چشم ما رو دور ببينه و بيادسر زمستون رو از تنش جدا کنه. آقا نسيم گفت: پس مي ريم روي پشت بوم و از اون جا تا اون دور دور را رو مي بينيم. اگه آقا بهاره اين نزديکي ها نبود، تو مي خوابي و من که خسته نيستم، کشيک مي دم و وقتي ديدم آقا بهاره داره مياد تو رو بيدار مي کنم و دو تايي از همين بالا مي پريم روي سرش و خفه اش مي کنيم. آقا سوزه گفت: آخه روي پشت بوم آفتابه. خورشيد خانوم که طرفدار بهاره، ما رو اذيت مي کنه. خورشد خانوم داشت حرف هاي اونا رو گوش مي کرد. تا حرف هاشون به اينجا رسيد، ديد موقعيت خوبيه و بايد يه جوري خودش رو قايم کنه. زودي دويد و رفت پشت ابرها قايم شد. آقا نسيم گفت: خورشيد خانوم کيه؟ مگه نمي بيني تا چشمش به ما افتاد در رفت و زير پتوش قايم شد. اون ديگه جرئت نداره سر وقت ما بياد! بيا بريم خوش باشيم و همونجا روي پشت بوم خستگيت رو در بکن. آقا سوزه که خيلي خسته و کوفته بود. خدا خواهي اش شد و همراه آقا نسيم که رنگش رنگ خودش بود رفت و رفت و رفت تا روي پشت بوم رسيد. دوتايي اون جا شروع کردن به درد دل کردن. در طول صحبت، آقا سوزه هي چرتش مي برد و هي از ترس بيدار مي شد. نسيم بهش گفت: مي ترسم تو هم خوابت ببره و بهار بياد کلک زمستون رو بکنه و ما از نون خوردن بيفتيم! نسيم گفت: نه، من خوابم نمي بره. تو با خيال راحت بخواب. سوز بيچاره دلش شور مي زد و هي از خواب مي پريد. يه دفعه از او دفعه هايي که چرتش پاره شد، ديد نسيم هم چرت مي زنه. به نسيم گفت: ديدي گفتم تو هم خوابت مي بره. اين خواب خيلي بلاست. تا مي بينه چشماي ما وازه مي دوه مياد مي ره توش، خوبه براي اينکه توي چشماي ما نره، چشمامون را محکم ببنديم و از شر خواب خلاص بشيم. سوز حرف نسيم رو شنيد و چشماش رو بست، اما نسيم از لاي چشماش اون رو نيگا مي کرد و ديد همين جوري که سوز چشماش رو بسته، خوابش برده و خرخرش به آسمون رسيده. آقا نسيم وقتي خاطر جمع شد که آقا سوزه خوابش برده و خوابش عميق شده، آهسته از پهلوش بلند شد و رفت روي پشت بوم و خودش رو گوله کرد و مثل قرقي از بالاي پشت بوم پريد روي زمين و رفت بالا سر زمستون وايستاد و منتظر شد تا آقا بهار برسه. خورشيد خانونم هم از اون بالا بالاها و از پشت ابرها، کارهاي آقا نسيم رو تماشا مي کرد و مرتباً بهش مي گفت: آفرين پسر زرنگ! آفرين پسر باهوش! آفرين آفرين آفرين. ها جستيم و واجستيم، با بهار همدستيم، به نسيم پيوستيم. قيد و بند رو گسستيم. (دنباله اين داستان را انشاء الله در آينده برايتان خواهم گفت)
پدر دوستدارتان 9/ 1/ 52
نامه (2)
بسم الله الرحمن الرحيم
فرزندان پرمهرم سلام عليکم. لابد امتحانات ثلث سومتان شروع شده و مرتباً مشغول مرور کردن درس هاي گذشته تان مي باشيد! اميدوارم از امتحان موفق بيرون آمده و براي رفتن به کلاس بالاتر با معدلي عالي قبول شويد! محمد جانم! همان هفته اي که امتحانانتان پايان مي پذيرد، بلافاصله با عموجان يا علي آقاي گل گل يا هر کس ديگري که صلاح مي دانيد به مدرسه علوي رفته و درآنجا ثبت نام کنيد و اگر لازم بود که بعضي از درس هايتان را بيشتر کار کنيد، از خود مدرسه علوي بخواهيد تا براي شما کلاس تقويتي تشکيل دهند تا اگر در بعضي از درس ها ضعيف هستيد با کمک خداوند و پشتکار زياد خودتان بتوانيد خود را تقويت کرده و نواقص گذشته را جبران کنيد. اما يک نکته را نبايد از نظر دور داشت که من از برخوردهائي که در ملاقات با هم داشتيم. حدس مي زنم که شايد کوچک ترين احتياجي به تقويت نداشته باشيد، زيرا فعاليت و پشتکار شما همان گونه که در نامه هاتان منعکس بود در ياد گرفتن درس ها موجب شده که بسيار قوي باشيد. در هر صورت از خدا مي خواهم در زندگي تان موفق باشيد. زهره خانم! شما هم اگر مايليد با ايشان به بنياد رفاه برويد. با عموجان ها و مادرجان مشورت کنيد. اگر آنها صلاح مي دانستند و شما هم راضي بوديد، هر چه زودتر با مادرجان و عمه جان طيبه به مدرسه بنياد رفته و در آنجا ثبت نام کنيد. دختر عزيزم خيلي خيلي دلم مي خواهد شما و محمد آقا وقتي نماز مي خوانيد از خداوند بخواهيد گناهان پدرتان آمرزيده شده و با انجام وظايفش نسبت به او، شما و ديگران توفيق يابد. فرزندان عزيزم وقتي امتحاناتتان تمام شد و در مدرسه مورد نظرتان اسم نويسي کرديد، مرا مطلع کنيد و نتيجه امتحانانتان را برايم بنويسيد. زهره خانم! حتماً اين عکس رنگي زيبايي که برايم فرستاده ايد به عکاس زن داده ايد تا ظاهر کند. برايم بنويسيد اين عکس را که گرفته و دوربين مال عموجان است يا دائي جان يا کس ديگر؟
فرزندان عزيز و مهربانم! حالا اجازه دهيد گفته اي از حضرت رسول را براي شما بنويسم! ان الله تعالي کتب عليکم السعي فسعوا. خداي تعالي کار و کوشش را براي شما واجب کرده، پس لازم است پيوسته در تلاش و حرکت باشيد. پدرتان که از جان و دل دوستتان دارد.
2/ 3/ 52
نامه شما روز سه شنبه 1/ 3/ 52 به دستم رسيد از قول من به دائي محمد و سعيد و بقيه بچه ها سلام برسانيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}